ریشه‌ها و پی‌آمدهای غیبت اندیشه در جهان‌بینی تاریخی ما/ دکتر مهدی کیوانی

دکتر مهدی کیوان

به سفارش بیهقی مورخ که گفت: «… و ناچار حال این صینی‌[از دیوانیان دربار مسعودغزنوی] باز نمایم تا شرط تاریخ به جای آورده باشم. این مردی بود بافضلی نه بسیار و شعور و زرق و حیله» آن را نقل کنم. (چاپ 1324، ص491). بیهقی در پیوند با این داوری و ریشه‌ی پیدایش این جنس از دولتمردان در نظام‌های سیاسی استبدادی می‌نویسد: این امیرزاده مسعود «استبدادی می‌کند نه اندیشه». بنابراین دو روایت، استبداد موجب رشد دولتمردانی کم‌فضل با حیله و زرق بسیار می‌شود. بدینسان استبداد همراه با سیاست‌بازانی کم‌فضل با تزویر بسیار بنیادهای دیرینه دارد. میوه‌های این حاکمیت‌ها هم در عمل و شیوه نگاه شبه شریعتمداران و هم در کردار و گفتار شبه طریقت‌مداران فراوان دیده می‌شود. این ویژگی‌ها در طول تاریخ به بخشی جداناشدنی از فرهنگ ما ایرانیان در آمد. محصول معنوی و فرهنگی اولّی دین‌فروشی، تقیه، تزویر و ترس است و چنین محصولی در دوّمی خود را در شور، شیدایی و شیفتگی صوفیانه نمایانده است. غیبت اندیشه در این دو جهان‌بینی امری تقریبا مسلم و طبیعی است. نمادها و نشانه‌های این دو جهان‌بینی که پایه‌های هویت و روحیه‌ی قومی یا ایرانیت ما را می‌سازد در ادبیات دینی، عرفانی و حماسی دیده می‌شود.

تولد و پرورش کمال یافته این هویت و روحیه اتفاقی نبوده، بلکه ریشه‌های آن را در تهاجمات پرتکرار نظامی و فرهنگی اقوام بیگانه باید پی گرفت.

اقوام بیگانه مهاجم پس از استقرارشان تنها می‌توانستند با اعمال فشار و کشتار کشور را اداره کنند. اینجاست که حاکمان بیگانه، استبداد و خودکامگی را بومی ایران ساختند. مهاجمان غارتگر با استفاده و به کارگیری دیوانسالاران کهن خاندان ایرانی پایه‌های مشروعیت خود را استوار نمودند. این خاندان‌های دیوانسالار برای حفظ منافع و موقعیت خود و یا برای حفظ هویت و ایرانیت کشور و ساکنانش به مهاجمین آداب و رسوم کشورداری را یاد دادند. بدینسان مهاجمین و فرهنگشان را «ایرانیزه» کردند. منظور نگارنده از استفاده از اصطلاح «ایرانیزه کردن» اساسا «ایرانی‌سازی» است که یک «جعل» است، این «جعل» به معنای ایرانی شدن نیست. به عبارتی دیگر دیوانسالاران مذکور به فرهنگ و آداب بیگانگان تا حد امکان آب و رنگ ایرانیّت و بعد اسلامیّت ایرانی شده شیعه زدند. شایان توجه اسلامیّت ایرانی که همان «شیعه»سازی باشد از دل فرهنگ ایرانی و به کمک زبان فارسی و ادبیات حماسی بیرون آمده و بعد ساخته و پرداخته شده است.

شایان ذکر این شیعه‌ی عهد آل بویه است نه شیعه صفوی که توسط فقهای شیعه لبنانی رادیکالیزه و عرب‌زده گردید. البته در این روند ویژگی‌های بسیاری از فرهنگ اقوام مهاجم به درون «ایرانیت» ما وارد شد. به همین جهت فرهنگ بومی ایرانی اصالت خود را از دست داد، زیرا برای بقای خود با فرهنگ‌های مهاجم آمیزش پیدا ‌کرد. فرهنگ پیچیده و هزارتوی دیروز و امروز ما محصول این آمیزش‌های گهگاه و کاملا نامتناسب مذکور می‌باشد.

استبداد سیاسی، تقیه، تزویر و ترس و چندچهرگی فرهنگی و بی‌قراری تاریخی و دیگر کم و کمبودهای مدنی از این آمیزش‌های متفاوت نشات می‌گیرد. دوام این همه ویژگی که بدان «روحیه ایرانی» نام نهاده‌ایم بر دو پایه استوار است: شریعت و طریقت با آب و رنگ ایرانی. دین‌باوری، تقیه و ترس بشر شریعت ایرانی شده است که بدان «اسلامی کردن» یا «شیعه‌سازی» می‌گوییم؛ و عشق، شور و شیدایی که خاستگاه طریقت ایرانی است که بدان «عرفان» و «صوفی‌گری» نام می‌نهیم. البته زبان فارسی، آیین‌ها و اسطوره‌های ایرانی در این تداوم فرهنگی نقش وحدت‌بخشی داشته‌اند. در این روند ایرانیزه کردن البته دو عنصر مذهبی و ملی با هویت ایرانی مستتر است. این هویت یا به گفته داریوش شایگان: «هویت چهل تکه و افسون‌زده» را در این دو بیت شعر حافظ شیرازی می‌توان مشاهده کرد: به کوی میکده دوشش به دوش می‌بردند/ امام شهر که سجاده می‌کشید به دوش. دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات/ مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش. ریشه‌های این کشف خواجه را هم در نامه رستم فرخزاد به روایت فردوسی می‌توان دید که چگونه یک تمدن برآمده از منش و روحیه‌ی ناب ایرانی، در اثر حمله بیگانگان فرو می‌پاشد و جایش را اخلاقیات دین‌باورانه تحریف‌شده و وارونه می‌گیرد که ثمره‌اش تتّاول، تقیه، تزویر و ترس می‌باشد. در برابر استیلای این اخلاقیات، روحیه‌ی خردپژوه که اینک منفعلانه عمل می‌کند برای بقای خود به آزادی و رهایی از خواسته‌ها شایسته یک جامعه‌ی سالم و فعال به صوفیگری روی می‌آورد. این رهایی فناگونه سبب شد که انسان به کرامتی بیندیشد که برای نگهداریش اجازه ندارد پیش مخدومان بی‌عنایت دست طلب دراز کند. این نوع داوری، زمینه‌ساز «تصوف» شد، تصوفی که در شکل خردورزانه آن به عرفان و نوعی فرهنگ حماسی و اسطوره‌ای انجامید. در غیر این‌صورت به تصوفی مبتذل و انگل‌گونه می‌رسید که حافظ شاعر که غزلیاتش آشکارکننده برخی خم‌وچم‌های تاریخ هزارتوی ما است، مضمون بسیاری از اشعارش این ابتذال را آفتابی کرده است. حافظ در این بیت، ناگفته‌های همه‌ی این ابتذال را به خاطره تاریخ می‌سپرد: مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز/ ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست.

فردوسی هم به روشنی به این وارونگی فرهنگی پرداخته است:

چو با تخت منبر برابر شود/ همه نام بوبکر و عمر شود

زپیمان بگردند و زراستی/ گرامی شود کژی و کاستی

از ایران و از ترک و از تازیان/ نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود/ سخن‌ها به کردار بازی بود.

زیان کسان در پی سود خویش/ بجویند و دین اندر آرند پیش

با شاهد آوردن چند بیت از این دو شاعر در دو دوره متفاوت، دو معما حل می‌شود، اول مورخی که شعر و مضامین آن را نفهمد، نگاشته‌هایش مقبولیت تاریخی ندارد، دوم انگار در تاریخ ایران این چنین است: چیزی که زمانی و تحت شرایط خاصی عینیت تاریخی به خود می‌گیرد، برای آن تاریخ انقضایی نیست. برای مثال استبدادی که در سال‌های بسیار دور شکل گرفته، تا به ابد باقیست و همچنان دارد استبدادی می‌کند. برای روشن‌تر شدن، به توضیح دو پایه اصلی «هویت» خود بازمی‌گردیم.

پیوند میان این دو پایه یا دو جهان‌بینی، یعنی شریعت و طریقت، پیوندی دیالکتیکی بوده است. پیروان شریعت به گاه تشدید تزویر و آزار محتسبان دین‌مدار برای یافتن آرامش عارفانه و عاشقانه به خانقاه‌ها روی می‌آوردند. در شرایطی همانند یعنی به گاه لاابالیگری و افراط مسندداران خانقاه‌نشین، صوفیان پاک رفتار ترک خانقاه کرده به مسجدیان می‌پیوستند. فِرق و مسلک‌سازی‌های برآمده از این دو جهان‌بینی که همه گویای سلطه‌ی بی‌قراری پریشانی و آشفتگی فکر تاریخی ما ایرانیان است، همگی معلول و پی‌آمد انواع تهاجمات نظامی و فرهنگی بیگانگان است. به عنوان مثال پس از ناامیدی از برابری و آزادی بعد از استقرار امویان و عباسیان یا بعد از کشتار سپاه چنگیزیان، مردم خسته و دل شکسته از اعتقاد شریعتی خود، به خانقاه‌ها روی آوردند. اگر خانقاه‌ها هم برای آنان امنیت خاطر نمی‌آورد جذب افسون و اسطوره‌های کهن ملی خود می‌شدند. چنانچه همین که عروبت و قوم‌پرستی اعراب را دیدند و فهمیدند امویان و عباسیان آنان را «موالی‌زادگان» می‌خوانند، روی به سوی افتخارات ایران باستان آوردند و راه نجات را در خرم‌دین شدن یا شعوبی مذهبی بودن، یافتند. بدینسان پاره‌ای از مشکلات مرسوم حل شد ولی استبداد سیاسی که اقوام مهاجم بر ساکنان ایران زمین تحمیل کرده بودند راه نجات راستین برای مردم باقی نگذاشت. نه قرن حاکمیت بیگانه از سلطه اعراب تا برآمدن صفویه «هویت ایرانی» مردم را دگرگون و تباه ساخت. صحبت حکام ظلمت شب یلداست/ نور زخورشید خواه بو که برآید.

به یاد آوریم ریشه غیبت اندیشه و فکر تاریخی آشفته همه نتیجه حاکمیت بیگانگان نبود، حاکمیتی که برای مدت نه قرن از فتح قادسیه تا برآمدن صفویه ادامه یافت. این غیبت و آشفتگی پیشینه‌ی خود را از حاکمیت مقدس شاه- موبدی عصر ساسانیان گرفت. شکست قادسیه نتیجه بدسیاستی و ناکارآمدی استبداد مقدس ساسانیان بود. اگر جز این بود چرا باید مانی و مزدک و پیروانشان را قتل عام کنند و برای عبرت روزگار پوست بدن مانی را پر از کاه کرده بر دروازه تیسفون بر دار کنند. گناه این دو مصلح جز اعتراض به نظام حاکم، چه بود؟ بر دار کردن جنازه مقتول رسمی ساسانی بود، همان رسمی که به سلطان مسعود غزنوی آموخت تا جنازه حسنک وزیر را بر دار کشند. به گفته‌ی رضا براهنی خسرو گلسرخی را در ابتدای تاریخ ایران کشتند و در سلطنت پهلوی آن را تکرار کردند، آن روز بر دار کردند و بار دوم تیربارانش نمودند. تفاوت ما با اروپاییان بخشی از آن ریشه در تاریخ دارند. داوران آتنی حکم کشتن سقراط را دادند، اما تاریخ‌نویسان یونانی مرگ او را شهادت نامیدند و او را نخستین شهید فکر و فلسفه خواندند.

گرچه تاریخ مغرب زمین کشتارها و تفتیش عقاید بسیار دارد ولی در همان حال، آتنی‌های عصر اساطیر در جست‌و‌جوی آزادی بودند (کازانتزاکیس، در جست‌و‌جوی آزادی). در حالی که به خاطر غیبت اندیشه، تاضیان شریعت‌پناه فتوای بر دارکردن حلاج، عین‌القضات همدانی، صوراسرافیل و گلسرخی را دادند. این بر دار کردن‌ها نتیجه غیبت فکر و وجود استبداد سیاسی متوهم است.

آنچه در صفحه‌های پیشین یادآوری نمودیم اشاره‌ای به تاریخ «غیبت» «فکر» و آثار اجتماعی، سیاسی و فرهنگی بود که بر هویت یا ایرانیت هزارتوی آن باقی گذارد. شایان توجه این که با وجود وارد آمدن ضربات خوفناک که برای برخی از هویت‌های دیگران نابودکننده بود، در آخر نتوانست ریشه‌های بقای هویت مصدوم ما را بخشکاند هر چند گردیسی‌های متفاوتی در آن باقی گذارد. تکوین این حوادث تلخ و مخرب تا حدی محصول موقعیت جغرافیایی و استراتژیک ایران است که شکل و مضمون تحولات تاریخی ما را معین کرده است.

به یاد آوریم تهاجمات ایل‌وارگی اقوام متنوع آسیای میانه مثل ترک، مغول و تاتار که برای ماندن یا رفتن مجبور بودند پهنه‌ی ایران را درنوردند تا به اروپا برسند، چنانچه اقوام اروپایی برای رسیدن به آسیا راهی جز عبور از خاک ایران نداشتند. این عبور یا استقرارها نه تنها شهرها، آبادانی‌ها و مهمتر از همه قنات‌ها را به ویرانی کشاند گسست‌های فرهنگی در تداوم فرهنگ شهری ایرانیان را به دنبال داشت. شاید اولین تهاجم مدون در تاریخ حمله اسکندر مقدونی است. فرهنگ ملی و تشکیل مجلس مهستان یادگاری است که سلوکیان از خود به یادگار گذاشتند. بدون تردید فرهنگی که تخت جمشید و نقش رستم را در حوزه معماری ساخت، فرهنگی گرانمایه را در خود داشت. به یقین می‌توان گفت یونانی‌هایی که پس از هشتاد سال خاک ایران را ترک کردند سرمایه‌های شهرنشینی فراونی از کیفیت زیست ما را با خود به اروپا بردند. یونانی‌ها شاید این سرمایه‌ها را به نام ایرانیان به ثبت رساندند، ولی ایرانی‌ها فرهنگ یونانی را آب و رنگ ایرانی زدند و احتمالا به نام خود به ثبت رساندند. این ایرانی‌سازی فقط به ظاهر بسنده نکرد، برای مثال مجلس مهستان را از درون تهی کرد و هر چه خواست در آن جاسازی کرد. صاحبان فرهنگ بومی این رفتار منفعلانه را درباره سایر فرهنگ‌های مهاجم هم اعمال کردند. غیبت فکر و چهل تکه‌ای فرهنگ از همین عمل مزورانه مایه و پایه گرفت. از زمان ساسانی خبری نداریم زیرا کلیه‌ی آثار و کتابخانه‌های ایران به فتوای خلیفه دوم اسلام به دل آتش سپرده شد. ایرانی‌سازی بزرگ پس از هجوم اعراب به ایران انجام گرفت. ایرانیان شکست را پذیرفتند. این شکست که در قادسیه رخ داد، ایرانیان هرگز آن را از یاد نبردند، آغازی شد برای ایرانی‌سازی حاکمان عرب و دین اسلام. این عکس‌العمل در برابر ادعاهای قوام‌پرستانه عرب انجام گرفت. ایرانیان در درجه نخست با حفظ زبان مادری زیر بار زبان عربی نرفتند، دوم با پیروی از خاندان امام اول شیعیان، بنیان‌های ایرانی‌سازی اسلام را با نام «شیعه» بر زمین تاریخ خود نهادند؛ سوم با دخالت خاندان‌های کهن دیوان‌سالار چون برمکیان و نوبختان نه تنها اداره و سازماندهی خلافت را بر عهده گرفتند، پایه‌های بازگشت نظام شاهی را استوار نمودند. البته این درخشش‌ها شتابزده بود زیرا با سقوط ساسانیان، کشور ایران برای مدت نه قرن مورد ترکتازی حاکمیت‌های عرب، ترک، مغول، تاتار و ترکمن قرار گرفت. این تنها استقلال نبود که مورد ترکتازی قرار گرفت، بلای بزرگتر بر سر فرهنگ ایرانی آمد. اما دولتمردان با ریاکاری زیرکانه خود فرهنگ اقوام مهاجم را ایرانی‌سازی کردند. این تداخل فرهنگ‌های متنوع زمینه تشدید تقیه، تزویر و ترس بین ایرانیان را بیشتر فراهم کرد. شاید این ادعای غلط‌انداز «آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می‌کرد» دستاورد آن تزویر و ترس باشد.

به راستی نمی‌دانم مدت نه قرن حاکمیت بیگانه را با مدیریت ایرانی چه بنامم. یا باید از آن حاکمیت بنالم و یا از این مدیریت بر خود ببالم؟

این ترکیب تحقیر شکست جنگی و توهین فرهنگی آواری بر سر مردم رنجور ایران ریخت که تا ژرفای روح و هویت متزلزل ما پیش رفت. تداوم این احوال به صورت تظاهرات زشت چهره دینی، تقیه، تزویر و ترس به امری عادی تبدیل شد که هنوز تاوانش را می‌دهیم و همکاری و راهنمایی دیوان‌سالارانی چون خاندان میمندی، نظام‌الملک طوسی، رشیدالدین فضل‌الله و… با حاکمیت ایران ناشناس ترک، مغول را اگر تزویر و خیانت نخوانیم، چه خوانیمش. با شرمندگی به هموطنان جوان که سخت در راه فهمیدن گذشته خود هستند، معلمانه می‌گویم این تقیه و حسابگری‌های بی‌حساب این آقایان مشروعیت این شاهان و رهبران بی‌وطن و بدآیین را تضمین کرد. این مدیران مدبر به نام ایرانی یا اسلامی‌سازی منش این بی منشان دست به چنین سیاست‌هایی زدند. خواجه در مقدمه «سیاست‌نامه» با جسارت می‌نویسد: ملکشاه از او خواست تا آیین کشورداری به سبک ایرانیان را به او و مردانش بیاموزد و آن آیین‌ها را برایش بنگارد. من چنین کردم. «تا پس از این کارهای دینی و دنیوی بر آیین خویش رود» (1384، ص2). خاندان نامور و ایرانی‌تبار جوینی هم برای منگوقاآن چنین کرد. همانگونه که خواجه رشیدالدین فضل‌الله برای سلطان محمود غازان انجام داد. این آقایان که همه از علمای دین بودند کار را به جایی رساندند که «یاسانامه‌ی» چنگیزی را با فقه شیعه همنوایی بخشیدند. جوینی در جهانگشاه نوشت: سعادت مساعدت کرد و شرف تقبیل عتبه بارگاه پادشاه جهان و باده امن و امان منگوقاآن که سایه همایونش ممدود دست داد (1338،ص2) این مجیزخوانان زیرک کاری کردند که اولجایتو آیین شیعی را پذیرفت و لقب محمد خدابنده گرفت. بخش گمشده تاریخ ایران را در شعر فارسی توان یافت، بدین سبب معلمی که شعر نمی‌فهمد به نام تاریخ آب در سندان می‌کوبد. در تداوم این تحقیرها کرد که گفتند کاوه‌ای پیدا نمی‌گردد کاشکی اسکندری پیدا شود. شگفتا اگر هم کاوه‌ای پیدا می‌شد، این نظام مدیریتی و کشورداری مجیزخوان آن کاوه را به اسکندری ایرانی‌سازی شده تبدیل می‌کردند. صفویه و سردودمان این خاندان ایرانیِ آذری زبان، ایرانی ویران، تجزیه شده، بیگانه‌زده با حاکمیت فرزندان چنگیز، امیرتیمور، ترکمانان قره‌قویونلو و آق‌قویونلو و در نهایت ایرانی که آخرین نشانه‌های هویت خود را داشت به فراموشی و خاموشی می‌سپرد، تحویل گرفت. ایرانی خونین از دست حاکمیت بیگانه و قشر دیوانسالار پرتقیه و تزویر و مزدور که به قول حافظ ابرو «آب زاینده‌زود اصفهان به عنوان نماد شکوه ایران را از خون کشتگان با همه غزارت از حکم طهارت بیرون افتادی(مجمل‌التواریخ (1372)1/545) صوفی بزرگ شاه اسماعیل سیاسی میان شریعت و طریقت با مرجعیت دینی شریعتمداری همراه با مقام مرشد کامل بودن برگرفته از طریقت، حاکمیت و سلطنتی ساخت یادآور شیوه‌ی دولتداری دولت و دین‌سالار ساسانی بود. صوفی بزرگ و نیاکانش با در پیش گرفتن سیاست «شیعه‌سازی» هم به هویت ایرانی رنگ آب اسلامی زدند و هم اسلام را با آب و رنگ ایرانی آرایش نمودند. شاه اسماعیل با شمشیری که پشت این مذهب ایدئولوژیک قرار داشت موفق شد برای اولین بار بعد از سقوط ساسانی وحدت ارضی ایران را کم و بیش به دست آورد. ایران عهد صفوی نخستین کشوری بود در خاورمیانه و شمال آفریقا- با کمی مسامحه که وحدت ملی پیدا کرد و با در پیش گرفتن سیاست نوین اقتصادی بازارهای محلی و ملی را به بازارهای جهانی پیوند داد. با این سیاست امکان تشکیل طبقه متوسط برای اولین بار فراهم شد. شهرهایی مثل فرح‌آباد و بندرعباس را که از نظر اقتصادی امکانات جهانی‌شدن داشت را با تاسیسات لازم برای چنین اقتصادی آماده‌سازی کرد. اشتباه نیست اگر ادعا کنیم در سایه‌سار این همه تحول، تاریخ ایران می‌توانست ورق بخورد و تاریخش به «تاریخ جدید» که آغاز عصر عقلانیت نوین است، تبدیل شود.

البته شاهان و مدیران صفوی ایرانی بودند ولی ارتش و اقتصاد در دست اقوام بیگانه قزلباش و ارمنی بود و مذهب هم بیشتر با فقهای لبنانی سروکار داشت.

در نتیجه واپسین پادشاهان صفوی و مدیریت شریعت و طریقت‌زده‌اش اجازه این ورق خوردن را ندادند چون در ذهنیت شیعه‌ی تصوف‌زده آنان، جایی برای اندیشه و فکر وجود نداشت. ایران عهد صفوی می‌توانست از طریق جنکینسون و برادران شرلی انگلیسی با مدرنیته برآمده از رنسانس اروپا آشنا شود، ولی اولی را شاه تهماسب به بهانه مذهبش از دربار بیرونش انداختند و جای پای او را تطهیر کردند(پارسادوست، شاه تهماسب(1377)ص 749) و از دومی به جای پرسش درباره‌ی اندیشه مدرن تقاضای توپ و تفنگ نارّیه نمودند. پرسش این است اگر چنین بود چرا ایران صفوی توسط مشتی افغان بی‌سروپا چنان ویران شد که نه تنها همه ویرانی‌ها و شوربختی‌های پیشین بازگشت، بلکه ایران دستخوش تهاجمی شد که دیگر اعمال سیاست ایرانی‌سازی نمی‌توانست سرچشمه امید باشد. اگر علما و فضلای پیشین سیاست ایرانی‌سازی را با موفقیت نسبی و فعالانه به کار گرفتند، این بار دست‌اندرکاران سیاست ایرانی‌سازی که شیعه را در دل خود داشت در برابر تهاجم فرهنگی مدرن منفعلانه عمل کردند. گروهی که به اروپا برای فروش ابریشم رفته بودند، همچون اروج‌بیگ بیات که مسیحی شد و لقب دون‌ژوئن ایرانی را از کشیش اعظم اسپانیا گرفت و همانجا ماند. این برخورد یک طرف سکه است که آن را شیفتگی می‌خوانیم، در مقابل این برخورد کسانی بودند که بردن نام فرنگ را گناه می‌پنداشتند. این دو نوع برخورد که از زمان صفویه شروع شد هنوز هم ادامه دارد. گروهی «غربزدگی» و فرهنگش را گناه خواندند و گروهی به خیال واهی تسخیر تمدن فرنگی و ایرانی‌سازی آن افتادند. (فخرالدین شادمان، تسخیر تمدن فرنگی). طنز این داوری‌ها در این است که هر دو با شعار «بازگشت به خویشتن» به چنین کشفیاتی رو آوردند.عقب‌افتادگی‌های تاریخی ما ریشه در همین داوری‌های شتابزده درباره‌ی مدرنیته غربی دارد. با وجود تشکیل وحدت ارضی از جیحون تا فرات و تاسیس دولت صفویه به عنوان تنها قدرت مستقل منطقه‌ای، این دولت توسط یکی از عقب‌افتاده‌ترین رعایایش یعنی افاغنه در گلون‌آباد اصفهان فرو پاشید. یکی از عوامل فروپاشی -در کنار عوامل اقتصادی و نظامی- افراط در سیاست ایرانی‌سازی بود و تداوم و تشدید غیبت فکر و آشفتگی تخیل پس از سقوط صفویان و از دست دادن فرصت آشنایی با اندیشه عصر روشنگری (اروپا) همه‌ی شوربختی‌های پیشین بازگشت. این دوره سیاه‌بختی ایرانیان تا برآمدن دولت قاجار ادامه پیدا کرد، ولی سیصد سال عقب‌افتادگی ادامه یافت. نتیجه‌ی محسوس این عقب‌ماندگی در شکست از روسیه و پذیرفتن عهدنامه‌ی گلستان و ترکمانچای خود را نشان داد. تنها دستاورد این شکست ننگین در پرسشی بود که ولیعهد عباس میرزا از مسیو ژوبر فرانسوی درباره علت پیشرفت اروپاییان نمود. این پرسش آغاز بیداری تاریخی ما ایرانیان بود. این بار برای نخستین دفعه فهمیدیم علت نداشتن اسلحه نیست، بلکه علت «غیبت اندیشه» است. بعد از آن بود که شمار اندکی منورالفکر پیدا شدند که درصدد رفتن به فرنگ و آشنایی با اندیشه مدرنیته برآمدند. به دنبال این بیداری مقدمات انقلاب مشروطه فراهم شد. انقلاب مشروطه در ظاهر توانست استبداد دو هزار ساله را از میدان به در کند. اما در پایان چنین نشد زیرا بر آن شدیم تا آزادی، برابری و قانون‌خواهی را که یک پدیده‌ی تماما غربی و دموکراتیک بود با زدن آب و رنگ ایرانی و اسلامی، مشروعیت ایرانی اسلامی آن را تضمین کنیم. پس از شکست در به حاکمیت رساندن «قانون» رضاشاه به عنوان شّر لازم و پراثری در تاریخ ایران، اقداماتی در جهت جلوگیری از فروپاشی از طریق ایرانی‌سازی منهای اسلامی‌سازی انجام داد. بعد از آن بود که عده‌ای برای پرهیز از غربزدگی خواستند آزادی و برابری را از دل شعار «آنچه خود داشت زبیگانه تمنی می‌کرد» بیرون بیاورند. این جماعت مدعی شدند که این دو آورد را می‌توان از دل سنت خودمان که همان شریعت و طریقت باشد بیرون کشید. در کنار یا در برابر گروه مذکور جمعی مدعی شدند مشکل ما را نه لیبرال‌دموکراسی غرب که مارکسیسم حل می‌نماید. برای مشروعیت بخشیدن به این مکتب مادی و الحادی، مارکسیسم اسلامی را ساختند. در پی این آشوب‌ها بود که داریوش شایگان به وقت و درستی کتاب «افسون‌زدگی جدید و فرهنگ چهل تکه» را به زیور چاپ آراست. ایرانیان تربیت‌یافته در شرایط غیردموکراتیک عصر دوپهلوی بدون شناخت ریشه‌های تداوم «غیبت اندیشه» و بنیادهای آشفتگی فکر تاریخی که همان شور و شیدایی است به امید دست یافتن به لیبرال‌دموکراسی غربی یا مارکسیسم شرقی با شعارهای انقلاب اسلامی همنوایی کردند. جدای این دو گروه که نطفه‌هایشان در انقلاب مشروطه تشکیل گردید و سپس رشد کرد در یکی دو دهه یعنی دهه چهل و پنجاه گروه‌هایی چریکی با باور به اسلام انقلابی و مارکسیسم چه‌گوارایی شتابزده پر از شورمندی انقلابی راهی میان‌بر را برای ورود به دو قطب متضاد مسجد و جنگل سیاهکل رقم زدند. در کنار این سه گروه با پیشینه کوتاه سیاسی، توده‌های مردم که از طریقت و شریعت به مناسکی عاشورایی باور داشتند و بویی از اندیشه‌ورزی نبرده بودند برای رهایی از فقر و بی‌خانمانی که زائیده نابلدی پیاده‌کنندگان انقلاب سفید بود. بدون درک کیفیت انقلاب به انقلاب آزادی‌بخش نویدآور خوشبختی و رفاه پیوستند. به لحاظ تاریخی مورخ هنوز داوری درباره وقوع انقلاب و پی‌آمدهای بعد از آن را جزو تاریخ نمی‌داند تا به قضاوت بنشیند. بعد از گذشت نیم قرن از وقوع هر حادثه‌ی موثر در تاریخ، مورخ به تجزیه و تحلیل و داوری می‌رسد که هنوز زمان آن فرانرسیده است. گذشته از این شرایط پذیرفته شده، نگارنده به دلیل کهولت و اعتقاد به اینکه با میزان‌های کهنه متعلق به زمان پیش یا رونق فضای مجازی نمی‌توان درباره مسایل دنیای مدرن سخن گفت، از ورود بدان معذورم.

تنها به دلیل بیش از نیم قرن از تاریخ ایران گفتن و برای آن نوشتن و برای دلم که می‌گوید ایران وطن توست به چند نکته اشاره می‌کنم تا زمانی که از آنچه که در این مقاله کوتاه و ناقابل گفتم بی‌خبرند و ریشه‌های غیبت اندیشه  در تاریخ ایران را نمی‌دانند، جامعه‌ی ملتهب ایران با اکثریت جوان نه می‌دانند و نه اجازه دارند برای فردای خود برنامه‌ریزی شایسته‌ی هویت و تاریخ کهن خود تصمیم خردورزانه و منصفانه‌ای بگیرند. پس از این تشخیص معلمانه و نه منبرانه باید یادآور شوم که «زمان بازگشت به خویشتن» و شعار میان تهی خوفناک «هر چه خود داشت زبیگانه تمنی می‌کرد» گذشته است. زمان ایرانی‌سازی- لیبرال دموکراسی غربی یا مارکسیسم شرقی گذشته است. شکست در کوشیدن برای تبدیل تاریخ معاصر به تاریخ جدید از زمان مشروطه شروع شد که به دنبال سیاست ایرانی یا شیعه‌سازی فرهنگ‌های مهاجم اروپایی مدرن افتادیم. اگر در گذشته مجبور بودیم فرهنگ‌های یونان باستان و اسلام عربی منظور اسلام اهل تسنن و بعد فرهنگ اقوام چپاول پیشه و گله و رمه‌دار آسیای مرکزی مثل ترک، مغول، تاتار و ترکمان را ایرانی و شیعه‌سازی کنیم، به یقین در این کار و در مورد فرهنگ اروپاییان موفق نخواهیم شد و بالاخره اهالی فرهنگ ملی ما باید تکلیف خود را با علل «غیبت فکر و اندیشه» و یا آشفتگی یا وازدگی صوفیانه روشن نمایند. اگر حداقل به این دو امر مهم توجه نکنیم ما در توهم دیرینه خود باقی خواهیم ماند. توهمی که شایگان به درستی در شاید آخرین اثرش نوشت:

«افسون‌زدگی جدید و هویت چهل تکه و تفکر سیار» (تهران، چاپ سوم، 1381). کلام آخر مردم ما با این سرمایه چهل تکه برآمده از دین‌باوری شریعت با استفاده از شور و شیدایی طریقت قطار انقلاب 1357 را به راه انداختیم.

جخ امروز

از مادر نزاده‌ام…

نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطره قرن‌هاست

بارها به خونمان کشیدند…

اعراب فریبم دادند…

مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و

گردن زدند…     

خوش‌بینی برادرت ترکان را آواز داد                  

تو را و مرا گردن زدند

سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد

تو را و همگان را گردن زدند…

 کوچ غریب را به یاد آر  

از غربتی به غربت دیگر،

…تا جست‌و‌جوی ایمان

تنها فضیلت ما باشد

به یاد آر: تاریخ ما بی‌قراری بود

نه باوَری

نه وطنی.

«احمد شاملو»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *