پدرم صدای خوشی داشت و از کودکی صدای نوازشگر ایشان آرامبخش لحظههایم بود. یکی از ترانههایی که پدر همیشه زمزمه میکرد و من در سایهسارشان کودکانه ذوق میکردم و میبالیدم ترانه «بنفشه گول» استاد ناصر مسعودی بود. بزرگتر که شدم گوش جان میسپردم به ترانههایشان که هماره طنین شادی میپراکند. خواستم به پاس سالها شور و نشاطی که به شنوندگان ترانههایشان ارزانی داشتند، با ایشان به گفتوگو بنشینیم و از این سالها برایمان بگویند. 8 دی ماه 1401 بود که با استاد تماس گرفتم، پوزش خواستند از اینکه در این روزها با هیچ رسانهای به گفتوگو نمینشینند و انصاف نیست اگر به پرسشهایم پاسخ بگویند در حالیکه پرسشهای بقیه دوستان را بی پاسخ گذاشتهاند. از ایشان اجازه خواستم تا از متن گفتوگویشان که در گذشته با نشریه وزین «گیلهوا» به مدیرمسئولی و سردبیری استاد احمد جکتاجی داشتهاند، بهره بگیرم. گفتند مانعی نیست، اما تاکید کردند که به نیابت از طرف من سال نو و جشن نوروز را به مردم خوب کشورمان تبریک بگویید، برایشان سال خوبی آرزو میکنم. «سایه پرمهر استاد پردوام و مستدام باد.» متن گفتوگو با استاد ناصر مسعودی را در ادامه میخوانیم:
استاد مسعودی بفرمایید چگونه شروع کردید و عوامل سرعتبخش و مشوق در هنر و عوامل بازدارنده در کار شما کدام بود؟
بیشتر این مسائل در کتاب آقای نصیریفر آمده است. من از بچگی به هنر علاقه داشتم. از همان ابتدای درس و مشق و مدرسه یواشکی میرفتم دنبال آواز و از روی عشق و علاقه از هر فرصتی برای گوش کردن آهنگ استفاده میکردم.
من در تنها درسی که میتوانستم نمره بگیرم انشا بود، بقیهاش را دنبال موسیقی بودم. من عاشق موسیقی بودم و از هر فرصتی برای گوش دادن به موسیقی استفاده میکردم. در سال 1314 متولد شدم و در سال 1320 همزمان با اشغال گیلان، شش ساله بودم. من سایه روشنی از آن زمان را به یاد دارم. آن زمان از منازلی که کمی متجددتر بودند صدای آواز رادیو به گوش میرسید. صفحات هنرمندان قدیمی را مثل تاج، قمر و ظلی که طرفداران زیادی داشت، هفتهای یکی دو روز رادیو پخش میکرد. هنگام پخش آنها در قهوهخانههایی که رادیو داشتند غلغله بود. در کوچههایی هم که بعضی خانههایش رادیو داشتند، صدا را بلند میکردند و مردم گوش میدادند.
ساعت برنامه روحبخش و بنان و… معلوم بود. علاقهمندان روزشماری میکردند که فلان روز و فلان ساعت برسد تا صدای خواننده مورد دلخواه خود را گوش بدهند. دوستی به نام مهدی میخچی داشتم. او یکی از کسانی است که خیلی زحمت کشید. او اولین کسی است که از پخش برنامه «گلها» در رادیو من را باخبر کرد. یعنی زمانی که مرحوم پیرنیا برنامه موسیقی گلها را واقعا جا انداخته بود، یک بخشی از رادیو به او اختصاص پیدا کرده بود. «گلها» زمانی مخصوص در هفته پخش میشد.
مرحوم اسماعیل امیرعطایی فرستنده رادیو رشت را داشت. بالای ساختمان فرستنده، آقای چهرهسا اولین کسی بود که صدا ضبط میکرد. ساعت ضبط صدا را هم خودش تعیین میکرد. برای اینکه صبحها اداره میرفت، بعدازظهرها میآمد و میگفت آقا از این ساعت تا این ساعت هم باید تمرین بکنید هم بخوانید. صدا همان جا ضبط میشد. تازه آن موقع ما فکر میکردیم این یک موهبتی است چون تا قبل از آن ما میرفتیم برنامه ارتش که یک فرستنده مخابراتی بود برنامه زنده اجرا میکردیم.
وقتی میآمدم خانه به مادرم میگفتم مادر من چه خواندم و او میگفت «یک چیزی بخواندی زای ولی تی صدا خوب نامویی» آقای اکبرپور، دلجو و… دور هم جمع میشدند ساز میزدند ما میرفتیم میخواندیم.
اجرای برنامه آن زمان یک بار مصرف بود. یعنی میخواندی تمام میشد. خواننده حتی فرصت لذت شنیدن صدای خود را نداشت و مدتها اینگونه بود. بعدا نوار ریل آمد یواش یواش نوار میگرفتند و ضبط میکردند و در نوبتهای مختلف پخش میکردند. بعد صفحات 45 دور بدون استاندارد آمد. گرما میخوردکج میشد یا ضربه میخورد میشکست. هر ماشینی یک گرام داشت در دستاندازها صفحات خط خطی میشدند و رانندهها هر چند روز یک بار باید صفحه میخریدند و چه بسا یک صفحه که راننده دوست داشت چند بار خریده میشد.
شما آواز را پیش استاد خاصی آموختید؟ استاد یا استادان شما چه کسانی بودند؟
در سال 1328 مرحوم برادر بزرگ من که یک مقدار هم متکفل مخارج ما بود رفت تهران و من هم رفتم تهران. در تهران به وسیله یکی از دوستان فعال با مرحوم محمودی خوانساری آشنا شدم. به کلاس علیاکبر شهنازی رفتم. من شبانه میرفتم خزائلی و دوستم در دبیرستان روزانه مشغول بود. یک روز دوستم مرا به کلاس مرحوم شهنازی در خیابان ناصرخسرو برد. آنجا استادی به نام بحرینی بود که ویلن درس میداد. دوستم نوربخش ویلن کار میکرد. او لاهیجانی بود و پدرش در اداره گمرک کار میکرد. با ما هم نسبت سببی داشت. زور میکرد بیا برویم کلاس من، من میزنم تو بخوان. ما هم رفتیم کلاس و آنجا با آقای بحرینی آشنا شدم. من که خواندم بحرینی تشویقم کرد.
یکی از روزها، سر کلاس، بحرینی که ساز میزد رو به من کرد و گفت تو هم بخوان و من هم شروع به خواندن کردم. در اتاق کناری صدای تمرینهای تار را میشنیدم که در باز شد، مرحوم شهنازی آمد و تا آمد بحرینی خبردار ایستاد. من هم از خواندن ایستادم. استاد نشست و گفت پسرم بخوان. خونم خشک شد. وقتی مدیر کلاس ویلن را گذاشت زمین و خبردار ایستاد من اهمیت مقام او را فهمیدم. شهنازی گفت پسرم بخوان. خوب ما یک مایه گیلانی داشتیم. یک دهن آمدم. خیلی تشویقم کرد و گفت که بچهها به اینجا برای یادگیری تار میآیند. این زخمهها اگر با صدا باشد، بهتر یاد میگیرند. بیا اگر سوالی هم داری من جواب میدهم. من هم که تمام زندگیام سوال بود. یک سال تمام هر هفته میرفتم آنجا و هفتهای یکی دو بار با هر دو استاد بودم. یواش یواش با خانواده هنر در تهران آشنا شدم و از این طریق به رموز موسیقی ایرانی وارد شدم و علاقهام دوچندان شد. از 1328 تا 1332 در تهران بودم.
در سال 1333 دوباره به رشت برگشتم. وقتی آمدم رشت جذب تئاتر و تماشاخانه گیلان شدم. معرفی شدم به محمدحسین میلانی هنرمند بسیار پرشور تئاتر. ایشان مرا به دلیل سختکوشیام پذیرفت. چون نمیدانست خوانندهام. در تئاتر دو سه سالی فعالیت داشتم که بعد سینما آمد و من هم به دنبال موسیقی رفتم.
این زمانی بود که تمام تئاترهای تهران افت کرده بودند. سینما و تلویزیون آمده بود. هنر تئاتر تحت لوای موسیقی بازاری قرار گرفته بود. خوانندگان خوب ما گرایش پیدا کرده بودند به سالنهای تئاتر تا برنامه اجرا کنند. وسط موسیقی یک پرده نمایش هم گذاشته میشد که هنرمندان بزرگی مثل خانم دیهیم و آقای سارنگ، بهمنیار و… بر روی سن میآمدند. حتی کار به جایی رسید که در تماشاخانه نمینوشتند چه کسانی بازی میکنند بلکه مینوشتند فلانی میخواند و ضمنا تئاتری هم هست و چه کسانی بازی میکنند.
در رشت با یکسری از دوستان هم سن و سال و هنرمند همفکری میکردیم که چه کنیم. هنوز رادیو رشت بود. تئاتر هم بچهها را ارضا میکرد. نمایشنامههای لیلی و مجنون، فاجعه رمضان یا مثلا شاهعباس و خورشید بانو. ما پنج خواننده میرفتیم داخل و هر کدام چیزی میخواندیم. من سه سال تمام در تئاتر کار کردم. یادم میآید بعضی از نقشها را که به من میدادند باید جان میکندم تا عمل میشد. گاهی به من نقش پیرمرد میدادند که باید صدای مرا عوض میکردم و ده شب تمام این کار را انجام میدادم. سر شب صدایم میگرفت در حالی که آن شب باید در جای دیگری میخواندم و نمیتوانستم.
یادم میآید یک شب که صدایم گرفته بود رفتم پیش موسیو آرسن و گفتم صدایم گرفته است. گفت جانم تئاتر بازی نکن. تو حنجرهات خیلی لطیف است. تئاتر آن را از تو میگیرد و صدایت عوض میشود. من یک شربتی درست میکنم بخور ولی اصلش آن است که دیگر تئاتر بازی نکنی.
دکتر حسین امینی هم حرف موسیو را تائید کرد و گفت اگر تو نمیتوانی به تماشاخانه بگویی من این کار را میکنم. به هر حال من با گروهی از هنرمندان موسیقی مثل نژند، منوچهر آمیغ، ویسانلو، فریدون استوار(فروزانفر)، غلامرضا امانی، حسین آمنین و بعدها داریوش علیزاده و جنتی که اغلب کارمندان فرهنگ بودند ولی ساز میزدند جور شدم و به فعالیتهای موسیقی پرداختم. آن وقتها یواشیواش مسئله فولکلور به میان آمد و از گوشه و کنار فعالیت شروع شد.
موسیقی و فولکلوریک دارای یک ریشه است. اینها عصاره فرهنگ ماست. درگیلان و در کل ایران در زمینه موسیقی فولکلور به تعداد انگشت کار شده است. در زمینه کردی، لری، گیلکی، خراسانی و… تعدادی مشخص کار شده است. آن ذوق لطیف آدمی که نشسته و از هر کجا برداشته و پرداخته است. بنابراین ریشه موسیقی ما همان موسیقی ایرانی و اصیل سنتی است، چون اینها با ما فامیل هستند.
مثلا یک کار نو ساختم و آوردم و اجرا کردم، نباید حمل بر این باشد که ریشه ندارد. ریشه ما همینجا و در همینها است. برگرفته از فضای سبز و مزارع شالی و رطوبت و باران. همین جاست.
امثال سرتیپپور، حسین بالا(ایران جوان) و موسیو یرواند با موسیقی از نظر فنی و تئوریک برخورد داشتند و شاگردهایی تربیت کردند که یکی پس از دیگری وارد هنر موسیقی شدند و نت و ترانه از آن حالت گوشهنشینی بیرون آمد. من یادم میآید در سال 1339 وقتی به رادیو رفتم هر چه جمع کردم خرج کردم از شعرهای بهمن فرخی، محمدرضا معالی و… بود. مرحوم معالی اول گیلکی کار نمیکرد. یک روز به او گفتم بابا آخر تو شاعری، باشد! غزلسرایی، باشد! بالاخره تو رشتی هستی تصنیفهای گیلکی هم بگو که او هم روی یکی از آهنگهای حسین آمنین شعری گذاشت و من خواندم:
لاکوی خوشگلی/ می جان دیلی/ جه سر تا به پا ایدسته گولی/ چی ناز بوکونی نوکونی/ تی خواستگارم.
این شعر مال مرحوم معالی است که خیلی جا افتاده بود. گاهی بهمن فرخی هم تصنیف میگفت. شهدی لنگرودی هم گاهی رشتی میگفت. شاعر خوب علی محمودی که «شلمان لاکو» و «الله تیتی» را به من داد و… تیمورگورگین. در مدرسه یک گروه بودند که راس هرم رحمت موسوی، بهمن صالحی، صالح صابر و عباس حاکی بودند. آنها شعر فارسی میگفتند. اما آنکه گیلکی میگفت گورگین بود و خیلی علاقهمند به دو بیتی بود. آن زمان ضبط جا افتاده بود و ما این شعرها را میبردیم تهران و استفاده میکردیم. همه از خواننده، ترانهسرا، نوازنده و آهنگساز همه و همه عاشقانه کارها را دنبال میکردیم.
آنچه را من از رشت به تهران میبردم و در آرشیو خودم دارم بالغ بر 30 یا 40 تا از این کارها بود. با نام مستعار میبردم. به من میگفتند آهنگسازش چه کسی است؟ میگفتم شقایق. یک روز مرحوم بدیعی گفت: این شقایق عجب آدم خوبی است. نمیآید صنار سه شی پول آهنگ خود را بگیرد. تازه آهنگسازی هم که برای من نت میکرد پول نمیگرفت چون کارها حسی بود. مال کسی نبود، همهاش حسی بود. همهاش عشق بود. هرگز یادم نمیرود؛ سرباز که بودم استاد بزرگوار عبادی من را به رادیو برد. او سه تار زد و من شروع به خواندن کردم. غزلی از عماد بود. گفت: پسرم تو چند سال است که میخوانی؟ (خودش اولاد نداشت) گفتم استاد هفت هشت سالی است که زمزمهای میکنم. ولی کارم را جدی نگرفتم. گفت من میتوانم به تو بگویم بیا به تو تعلیم بدهم- هیچ جا این حرف را نگفتم آقای جکتاجی، ولی به علی قسم این حرف را گفت- ولی تو احتیاج به تعلیم نداری. اینهایی را که داری میخوانی، اینها کار خوانندگانی است که دوره دیدهاند. تو گیرندهات خیلی خوب است. گفتم: استاد این فرصت را بده. گفت: نه تو نصف راه را آمدی، نصف دیگر را هم میتوانی بروی.
با اسماعیل عطایی در رشت در یک خیاطی با هم آشنا شدیم. فردای آن روز بعدازظهر تارش را برداشت آورد در همان خیاطی و در داخل اتاق پرو شروع کرد به زدن. گفت: ناصر بخوان. در حالی که خودش هم میخواند. مشوق من شد. از آنهایی نبود که زیرآب آدم را بزند. خوب، دوره مهربانیها بود آن روزها.
اینقدر صفحه دیوانه شو، دیوانه شو فروش رفت، من با خبر نبودم. من در دوران سربازی بودم. یک روز که آمدم عبادی به من گفت پسر صدایت عالمگیر شد. ظرف دو ماه هر شب جمعه میخواستند برگ سبز را تکرار کنم و گوینده مرتب میگفت بنا به درخواست… دیوانهام دیوانهام ساخته عبادی تکرار میشود. این تنها برنامهای بود که یک مرد گویندهاش بود. آقایی بود به نام سلطانی. من به دستور پیرنیا آن را دکلمه کردم. من کارم را اینطوری شروع کردم. بعد در رادیو افتخار همکاری با اساتید دیگری مثل اصغر بهاری، رضا ورزنده، علی تجویدی و حبیبالله بدیعی را پیدا کردم. بنفشه گول را بدیعی ارکستره کرد.
البته این را بگویم زمانی که آقای عاشورپور میخواند ما گردوبازی میکردیم. من شخصا از خواندن عاشورپور الهام میگرفتم. به همین دلیل هم من در نوار کراشیم از ترانههای او خواندم. اما عدهای مرا مورد انتقاد قرار دادند. میگفتند تو کمبود داشتی که این ترانهها را خواندی. اما من اینها را خواندم چون اینها ماندگار بودند. وقتی «شلمان لاکو» را خواندم، هر وقت میرفتم طرفهای شلمان، باور کنید بسیار مورد محبت مردم قرار میگرفتم. اینگونه بود که این ترانه را دوباره اجرا کردم.
گل پامچال، گل پامچال، بیرون بیا/ فصل بهاره، عزیز موقع کاره/ شکوفاهان، غنچه وا کنید، غنچه وا کنید/ بلبل سر داره؛ بلبل سر داره/ بیا دل بیقراره، بیا فصل بهاره/ بیا بشیم کاول اوسانیم، دانه بشانیم/ امی تومه جاره/ عزیز موقع کاره، بیا فصل بهاره.
در مورد آهنگهای گیلکی بیشتر بفرمایید.
آهنگهای گیلکی من حاصل ذهنیت هنرمندان گیلانی است و چه آنکه مطابق ذوقیات من یا دوستان گیلانی مقیم تهران که کارشان گیلکی است. حدود 150 ترانه میشود و چیزی حدود صد و اندی نیز ترانه فارسی خواندم. حدود 18 الی 20 آواز (برگ سبز) و تعدادی هم گلهای صحرایی و گلهای تازه (زمان امیرهوشنگ ابتهاج) را خواندم. البته وقتی آقای ابتهاج آمدند به اقتضای زمان عدهای از هنرمندان رفتند و عده دیگری مثل گلچین، شجریان و رحمتالله بدیعی وارد شدند و یک سری کارهایی هم انجام دادند. با خانم شمس چند ترانه دوصدایی خوب مانند کاکوله، بیجارکار و… را خواندم.
بنفشه گول بیرون بامو (گل بنفشه شکوفه زد)/ به یاد باور تی عهدَ (و قول تو را به یاد آورد)
بگوفتی که وقت بهار ( تو گفته بودی که وقت بهار)/ آیَم تی ور با خنده (میام پیشت با چهرهای خندان)
گول باران سبزان سر قاصد بوبو بنفشه (در میان سبزهها بنفشه پیامرسان شد)/ فصل بهار بامو، بیا، می دیل بوبوسته زنده (فصل بهار اومده، بیا تا دلم زنده و شاداب بشه)
از یاد ببوردی تو مگر قولو قرارَ ( تو مگه قولو قرارت رو از یاد بردی؟)/ دِ ناز نوکُن، بیا می ور، وقت بهارَ (دیگه ناز نکن، بیا کنارم، بهار اومده)
دنیا به جا نمانه (دنیا اینطوری نمیمونه)/غیر از وفا چی مانه؟ (به غیر وفای به عهد چیز دیگری ماندگار نیست)
چوم نرگسَ دوخانه (چشم ،گل نرگس را صدا میزند)/ دیم سرخ گولَ مانه (صورت انسان مثل گل سرخ قرمز میشود)
دارم تره دِ غم نارَم (وقتی تورو دارم دیگه غم ندارم)/ می نازنین نازدانه ( ای نازنین من )
خدایا! دختر رشتی قشنگه/ سفیده، سرخه، سبزه، رنگ به رنگه/ ولی با آن همه حُسن خداداد/دلی در سینه داره مثل سنگه
وضعیت کنونی موسیقی گیلان چگونه است؟
متاسفانه در موسیقی کنونی گیلان خلاقیت نیست یا کمرنگ است. جوشش کم است. اگر گیلان را با استانهای دیگر مقایسه کنیم، بهتر متوجه میشویم که جوشش کم است. با این همه غنا و فضایی که داریم، در مقایسه با موسیقی لرستان و کردستان جهش کم است. آنها تحرک و جهش بیشتری به زادگاهشان دارند. ما از نقطهای شروع میکنیم ولی به پایان نرسیده قطع میکنیم.
تصور میکنید در گذشته راحت دور هم جمع میشدیم؟ نه. آن زمان هم خیلی سخت جمع میشدیم ولی راحت کنار میآمدیم. الان اما راحت جمع میشویم ولی سخت کنار میآییم. ما در درجه اول باید خودمان را قبول داشته باشیم و فکر نکنیم که علامه دهر هستیم. هر چه ادعا کنیم راه به جایی نمیبریم. ادعا را بگذاریم کنار و صمیمانه بنشینیم و کارها را انجام بدهیم. درباره چیزهای ماندنی و خاطرهانگیز گاهی راحت مینشینیم و حرف میزنیم. در حالی که اینها این جوری نیست. اینها یک ریشههای خیلی عمیقی دارد.
وقتی «گل پامچال» خوانده میشود، چه غلغلهای به راه میافتد. یک نفر بلوچ با آن شلوار گلگشادش پا میشود و میخواند «بیا کاول اوسانیم، دانه بشانیم» چرا؟ به این دلیل که احساس میکند یک چیزی در آن وجود دارد. این ترانه یک حسی دارد. احساس میکند در این مملکت بزرگ که نامش ایران است یک خویش، یک برادر دارد که مثل او شلوار گل گشاد نمیپوشد و با او به یک زبان حرف نمیزند اما حس مشترک دارد. زبانش را نمیفهمد اما حرف دلش را کاملا میفهمد، یعنی اینکه تو هم پاشو برو کار کن.
با سپاس از نشریه وزین «گیلهوا» و سردبیر فرهیخته این نشریه استاد احمد جکتاجی.