ایرانیان و اسکندر مقدونی /دکتر کورش سالاری

تخت جمشید در آتش

اسکندر، پسر فیلیپ، بیست سال داشت که به تخت سلطنت مقدونیه نشست. وی شاگرد ارسطو و تحصیلات بسیار خوبی کرده و در محیط آداب و سنن نجبای مقدونیه پرورش یافته بود. در همان سنین جوانی نشان داد که عقل رسا و استعداد کافی برای احراز مقام فرماندهی را دارد. در شانزده سالگی، در غیاب پدرش، کشور مقدونیه را اداره می‌کرد و شورش فراکیان را فرو نشانید. در هیجده سالگی در نبرد خرنی فرماندهی جناح چپ مقدونیه را عهده‌دار بود. پس از مرگ فیلیپ اتحادیه کرنیف، که به همت وی به وجود آمده بود، در معرض خطر انحلال قرار گرفت. اسکندر شهرها و حکومت‌های یونان را تحت تسلط و انقیاد خود درآورد و حمله علیه بربرها وتریبال‌ها و گوتی‌ها، که از شمال مهاجم بودند، آغاز کرد و پس از  تحکیم لشکریانش برای لشکرکشی علیه ایران مهیا شد.

بنابراین ، ایران با هجوم دهشتناک اسکندر مقدونی و ضعف و بی‌کفایتی داریوش سوم، دچار بلای عظیمی شد. اسکندر در نهایت در نبرد گوگامل در سال ۳۳۱ ق.م برای سومین بار با سپاه داریوش سوم برخورد کرد و در این نبرد سخت، توانست با وجود جراحتی که برداشته بود، پیروز شود و داریوش ناگزیر شد که به نواحی شرقی شاهنشاهی بگریزد.(۱)

این پیروزی اثری شگرف در هر دو نیرو بر جای نهاد

مقدونی‌ها روحیه گرفتند و سرمست از پیروزی بر بزرگترین قدرت شرق در پی تسخیر کلی امپراتوری ایران و ایرانیان مغموم از شکست از رقیب یونانی با پادشاهی فراری و بی‌اراده در انتظار آینده‌ای نامعلوم بودند. پلوتارک در این باره می‌نویسد:«چون کارزار بدین نحو پایان پذیرفت، جملگی بر این عقیده شدند که امپراتوری ایران به انتها رسیده و اسکندر شاه تمام آسیا شده است.(۲)

اسکندر مقدونی

اسکندر برای ادامه نبرد با روحیه‌ای بسیار قوی‌تر از گذشته، برای استراحت سپاهیانش به بابل وارد شد و در آنجا با استقبال روبرو شد، شهربان ایرانی شهر مزبور را مجددا به شغل خود برقرار کرد و دستور داد، بار دیگر معبد بعل را که خشایارشا خراب کرده بود، بسازند.(۳) او بعد از یک ماه استراحت در بابل، عازم گشودن شوش، تختگاه زمستانی هخامنشیان شد، شوش به آسانی تسلیم شد و خزاین آن بر ثروت مهاجمان افزود، اسکندر این اموال را بین سپاهیانش تقسیم کرد، شهربان آنجا نیز به شغل خود ابقا شد، اما به جای فرمانده قلعه و گنجور، مقدونیان گماشته شدند.(۴) خانواده داریوش سوم که از پی سپاهیان یونانی می‌آمدند، در همان قصر شوش مستقر شدند، در همین زمان داریوش سوم خبر مرگ همسر خود را شنید. البته مراسم تدفین او با احترام هر چه تمامتر انجام گرفت، اما این امر در تضعیف روحیه شاهنشاه تاثیر بسزایی داشت.(۵) در حالیکه داریوش به دنبال یک پناهگاه امن یا یک پایگاه قابل اعتماد برای تدارک جنگ دیگر، به هگمتانه (همدان) روی آورد.(۶) در حقیقت، در این لحظه اسکندر بر دو پایتخت هخامنشی(بابل و شوش) دست یافته بود و اینک روانه گشودن تخت جمشید(پرسپولیس) شد، که به قول دیودور سیسیلی، مورخ یونانی -رومی «در زیر آفتاب، شهری ثروتمندتر از آن نبوده است».(۷) در مسیر راهیابی به ایالت پارس در گردنه‌های سر راه، با مقاومت شدید یکی از سرداران پارسی با نام آریوبرزن مواجه شد، با وجود ایستادگی دلیرانه آریوبرزن، ایرانیان قلع و قمع شدند و اسکندر به تخت جمشید رسید و آن را تصرف نمود. فتح تخت جمشید خزاینی را که ثروتش در دنیای یونان افسانه‌آمیز و باورنکردنی به نظر می‌آمد و اشیا نفیس و ظرایف بی‌مانند آن طی عمر یک امپراتوری کهنسال از بین غنایم و هدایای شرق و غرب جمع شده بود، در اختیار اسکندر نهاد. تخت جمشید طمع غارت و تجاوز مقدونیان شد، غارت پرسپولیس بر دست سپاه نیمه وحشی مقدونی مورخ را به یاد غارت وحشیانه دیگری می‌اندازد که هزار سال بعد تیسفون را بر دست اعراب به تباهی کشانید. به روایتی، او دو ماه در این شهر و در قصرهای باشکوه آن اقامت گزید. آتش‌سوزی معروف کاخ‌ها، طی جشنی و به دست زنی یونانی، که معشوقه اسکندر بوده، در همین زمان به وقوع پیوست که عمدی یا سهوی بودن آن به درستی مشخص نیست، در افواه شایع است که این کار به انتقام آتش‌سوزی شهر آتن، به وسیله خشایارشا انجام گرفته، اسکندر با این کار خواسته به مردم بفهماند که سلطنت هخامنشی‌ها خاتمه یافته است.(۸) بدون شک وقتی اسکندر در پرسپولیس قصر شاهان را آتش زد، شاید خودش یا آتنی‌هایی که در اطراف وی شاهد این آتش‌بازی پرشکوه در ضیافت شاهانه او بودند آن را همچون تلافی حریق آتن بر دست خشایارشا تلقی کردند اما این آتش‌بازی تنها با نابودی کاخ پرسپولیس تمام نشد. خاکستر مرگ و ویرانی که از ویرانی‌های این کاخ باقی ماند به اندک مدت شوش، پاسارگاد، همدان و همه قصرها، باغ‌ها و پردیس‌های شاهان هخامنشی را زیر آوار گرفت و به زودی با آتش‌سوزی پرسپولیس از جلوه و جلال معماری هخامنشی جز مشتی سنگ و ستون و در و دیوار شکسته چیزی باقی نماند. اما همین ویرانه‌ها که هنوز با وجود توالی نسل‌ها و حوادث می‌تواند اغراض و کینه‌های انسان فناناپذیر را با تمام شور و هیجان آنها به باد استهزا بگیرد برای مورخ نکته‌های بسیاری از معماری‌های عصر بیان می‌کند. (9)

اسکندر مقدونی

به دنبال گشوده شدن تخت جمشید، سایر شهرهای ایالت پارس، یکی پس از دیگری فتح شدند و سرانجام، آخرین پایتخت هخامنشیان پاسارگاد که نمادی از قومیت پارسیان بود، تسلیم و کار یکسره شد. (البته لازم بذکر است که اسکندر در این جنگ شرکت نکرد، سردارانش به این امر پرداختند ) اسکندر که سپاه وی در واقع بیشتر برای غارت تجهیز شده بود و نمی‌توانست در شهرهای غارت زده زیاد توقف کند به دنبال داریوش در سال ۳۳۰ ق.م از پارس خارج شد و راه همدان را در پیش گرفت، اما داریوش که برای تجهیز سپاه برای مقابله با اسکندر توفیق نیافته بود، به بلخ(باختر) در شرق عزیمت کرد. در بین راه در حدود دامغان، بسوس ساتراپ بلخ و یاران شاهچون داریوش را آشفته، درمانده و فاقد کارایی و بخصوص مخالف با خود یافتند، به قتلش رسانیدند. (۱۰) آنگاه بسوس به سرزمین خویش که قصد داشت در آنجا به نبرد«رهایی بخش» با اسکندر بپردازد، شتافت  و چون شاهزاده‌ای هخامنشی بود، به نام اردشیر چهارم خودرا شاهنشاه خواند، اما کار هخامنشیان به آخر رسیده بود، در واقع اقدام او در خلع و قتل داریوش اگر هم برای نجات امپراتوری بود، نمی‌توانست به نتیجه مطلوب برسد. به هر روی بسوس مدتی در باختر و آن سوی جیحون به دعوی خویش ادامه داد و اسکندر به زودی آگاه شد که وی «در آن خطه به خود جرات داده و دیهیم شاهی بر سر نهاده است و سرگرم گردآوری قوای بی‌شماری است تا به عنوان شاهنشاه با دشمن استیلاگر مقدونی به پیکار بپردازد».(۱۱)، سرانجام بسوس کاری از پیش نبرد و آرزوهایش بر باد رفت، اسکندر این دشمن خطرناک را به ظاهر به انتقام قتل داریوش به قتل رسانید. اسکندر برای داریوش سوم، دشمن مقتول احترامات شاهانه انجام داد و امر کرد جسد او را برای تدفین به پرسپولیس فرستادند… اسکندر بعد از مرگ داریوش خود را وارث قانونی هخامنشیان، «پادشاه آسیا» خواند. (۱۲)

او پس از چیرگی بر ایران، رو به شمال نهاد و پس از فتح سمرقند و خجند از طریق شمال خراسان و عبور از کوه‌های شمال شرقی آن ورود سیحون به سرزمین غنی هند در سال ۳۲۷ ق.م لشکر کشید. سپاه اسکندر بعد از عبور از کابل و سند در همه جا با مقاومت‌های محلی روبرو شدند… از جمله در جنگ با آسپیان چون اسکندر مجروح شد سپاه او حتی اسیران جنگی را نیز برخلاف معمول از دم تیغ گذرانیدند. در برخورد با آساکنیان چون آن قوم بعد از مقاومتی شدید تسلیم شدند، اسکندر از آنها خواست تا در سپاه وی داخل شوند و چون آنها حاضر نشدند در سپاه وی با هموطنان خویش بجنگند به امر فاتح قتل عام شدند. در یک مورد دیگر وقتی از همین قوم عده زیادی از زنان و اطفال بی دفاع را همچون اسیران به اردوی خود انتقال داد از بیم آنکه مبادا برای سپاه وی تهدید و زحمت شوند، همه را طعمه شمشیر کرد… در طی جنگ‌ها چندین بار شهرهای بی دفاع و نواحی  مجاور را بدون ضرورت به باد غارت داد. در تسخیر شهر سنگله چون مردم شهر را تخلیه کردند و وی نتوانست آنها را تعقیب کند پانصد تن از بازماندگان را که بیماران و ناتوانان شهر بودند دریافت و بقول‌ آریان فرمان داد تا تمام آنها را طعمه شمشیر سازند. در ولایت مالیان یک‌جا تمام فراریان را که به خاطر او شهر خود را تخلیه کردند، کشت در جنگ با اقوام سپیان به سبب مقاومتی که مردم برخلاف توقع وی نشان دادند ده‌ها هزار جنگجوی جوان را سر برید و ده‌ها هزار اسیر را به بردگی فروخت، او برهمنانی را که مردم را بر وی می‌شوراندند به صلابه کشید.(۱۳)

خانواده داریوش در برابر اسکندر

در طی این جنگ‌ها به مرور سربازان اسکندر به علت مواجهه با دشمنان تازه و به خطر افتادن مکرر جانشان، اظهار نارضایتی کردند، اما اسکندر بارها، با نطق‌های شورانگیز علاقه و حرارت آنها را حفظ کرد. اما بالاخره در طی این هفت سال جنگ بی امان تعداد سپاهیان یونانی اسکندر به طور بارز و حزن‌انگیزی فرو کاسته بود و اکثریت از خستگی و بیماری ناتوان شده بودند، بدین‌ترتیب سرانجام  اسکندر برخلاف میلش تصمیم به بازگشت به ایران را گرفت و به طرف جنوب تا پاتال حرکت کرد. در آن نقطه نیروی دریایی وی مجهز و آماده بود، رهبری نیروی دریایی به نئارخوس دریانورد کار آزموده، سپرده شده بود. نئارخوس در سال ۳۲۵ ق.م‌ وارد اقیانوس شد و به مغربر هسپار شد و اسکندر همراه لشکریان برگزیده خویش راه بازگشت پیش گرفت و تقریبا در امتداد کناره دریا، از طریق سیستان و بلوچستان به سوی کرمان حرکت خود را ادامه داد. (۱۴)

به علت برخورد با موانعی که برای آنها عبورناپذیر بود به ناچار خط کنار دریا را رها کرد و از ساحل به داخل بیابان‌ها و ریگ‌های روان عقب نشست، راهنمایانش راه را گم کردند، بدین‌ترتیب قسمتی از همراهانش از گرما و تشنگی تلف شدند، حتی بار و بنه و حتی زنان و کودکان طعمه سیل رگبارهای بیابانی شدند، کار به جایی رسید که، اسبان تلف می‌شدند یا طعمه سربازان می‌گشتند، بنابراین نمی‌توانستند غنایم جنگی را هم با خویش حمل کنند غالبا مجبور می‌شدند، آنچه را که در طی هفت سال جنگ به دست آورده بودند، آتش بزنند و در بین جاده‌ها رها کنند. در تمام طول راه نه فقط اجساد مردگان بر جای می‌ماند بلکه حتی بیماران و تشنگان را به حال خود رها می‌کردند و راه را ادامه می‌دادند، بالاخره در پایان دو ماه راهپیمایی پر مشقت در حالیکه ده‌ها هزار تن از همراهانش تلف شده بودند و خود نیز به علت سختی‌های راه و بی‌خوابی و هیجانهای شدید نیمی از عقل خویش را از دست داده بود به پورا (فهرج) رسید و توانست با آذوقه و تجهیزاتی که ساتراپ‌ها فرستاده بودند خویشتن را برای ادامه راه آماده سازد.(۱۵) پس از ورود به کرمان به شکرانه سلامت خود و لشکریانش قربانی‌ها کرد و به تنبیه ساتراپ کرمان که دعوی استقلال داشت، پرداخت در همین ایام نئارخوس هم که مدتها به ماموریت رفته بود، با کشتی‌های باقی مانده خود از طوفان، به نزدیکی بندرعباس کنونی بازگشت. اسکندر از طریق کرمان به پارس عزیمت کرد و آرامگاه کورش بزرگ را که در وسط باغ‌های سلطنتی واقع بود- بازدید کرد و متوجه شد که نفایس آرامگاه در زمان غیبتش به یغما رفته است. (۱۶) او مسببین تاراج آرامگاه کورش و معابد متعلق به اقوام را به دار آویخت. اسکندر در پاسارگاد در یک کتیبه که از زبان کورش بوده به عظمت و جلال انسان که تا چه حد بی بقاست پی می‌برد. متن کتیبه اینچنین است:«ای مرد، هر که باشی و از هرکجا که بیایی -زیرا که می‌دانم خواهی آمد- من کورش پسر کمبوجیه‌ام که این امپراتوری را برای پارسی‌ها بنا کردم. تو به این پاره خاک که پیکر مرا دربرگرفته است، رشک مبر.(۱۷)

موزاییک نبرد اسکندر و داریوش

 اسکندر در بازگشت چنان تندخو و بی‌گذشت شد که به جهت بهانه‌های جزئی ساتراپ‌های پارسی را در کرمان، پارس و شوش به قتل رساند و جاهای خالی را در این ولایات و بعضی نواحی دیگر به مقدونی‌ها داد چرا که گویی احساس کرد-برغم بی‌تجربگی و وحشی‌خویی مقدونی‌ها -هنوز به آنها بیش از پارسی‌ها می‌توان اعتماد کرد. او از پارس به سوی شوش رهسپار شد و در طی جشن‌های بهاران، کوشید تا جهت ایجاد دوستی بین پارسی‌ها و مقدونی‌ها در ضیافت باشکوهی به همراه هشتاد تن از افسران و سرداران خویش با زنان پارسی وصلت کنند. اسکندر و دوست نزدیکش هفستیون دختران داریوش سوم را به عقد ازدواج در آوردند، سایر سرداران و افسرانش هم دخترانی از خانواده هخامنشی یا سایر خانواده‌های بزرگ پارسی را تزویج کردند. او لشکر را نیز تشویق به ازدواج با زنان ایرانی کرد، بر این اساس در همین روز شخص پادشاه هدایای عروسی را بین ده هزار تن از لشکریانش که با دختران ایرانی عقد زوجیت منعقد کرده بودند، تقسیم کرد. علاوه بر آن اسکندر عده‌ای از جوانان ایرانی را در قشون خود استخدام کرد و به روش مقدونی تعلیمات و فنون جنگی به آنها آموخت.(۱۸) او به کراتروس یکی از سردارانش ماموریت داد تا وسایل و اسباب یک لشکرکشی به آفریقا و اروپای غربی را نیز فراهم دارد تا به موقع خود اسکندر در آن باب اقدام کند. پس از مدتی اسکندر  شوش را ترک گفت و عازم هگمتانه  شد، در آنجا خود و یارانش مشغول به جشن‌های ورزشی و مسابقات اسب‌دوانی، غرق در لذت و تفریح شدند، افراط در میگساری باعث مرگ هفستیون محرم و دوست محبوبش شد، این ضایعه جبران‌ناپذیر مایه ناراحتی اسکندر گردید، او دستور داد طبیبی که هفستیون برخلاف دستور  وی رفتار کرده بود به قتل برسانند و خود ساعت‌ها بر جسد او اشک ریخت و در تمام کشور عزاداری عمومی بر پا کرد و حتی خود قسمتی از موهایش را به نشانه سوگواری برید.(۱۹) در بهار ۳۲۳ ق.م اسکندر به بابل که قصد داشتمرکز دولت جدید و پایتخت آن گردد، وارد شد.(۲۰) او برای تدفین هفستیون که جنازه‌اش را از هگمتانه به بابل آورده بودند آداب و مراسم خاصی ترتیب داد که شایسته خدایان انسانی بود. او برای اینکه درد و رنج مرگ دوست خود را فراموش کند در عیاشی غرق شد  و با  افراط در میگساری  به تب مبتلا و به بستر افتاد. او در حالیکه در اندیشه عزیمت به عربستان بود، سرانجام در ۱۳ ژوئن ۳۲۳ ق. م در سی و دو سالگی در کاخ  نبوکد نصر، در محل القصر کنونی درگذشت. کالبد وی را مومیایی کردند و به اسکندریه انتقال دادند. اما دیری است که گور وی از میان رفته و اکنون بر کسی روشن نیست که مدفن اسکندر در کجا واقع است.(۲۱)

شاهنشاهی که اسکندر مقدونی بنیان نهاد، پس از او پایدار نماند. فکر وحدت شاهنشاهی مزبور به زودی از بین رفت و در مدت چهل سالی که متعاقب مرگ او گذشت، جهان در خونین‌ترین محاربات بین یاران اسکندر فرو رفت. (۲۲). از میان همه جانشینان اسکندر، سلوکوس موفق به تاسیس سلسله سلوکیان در ایران  شد و توانست جایگزین هخامنشیان گردد.

_____________

پی نوشت:

۱ -هوار، کلمان، ایران و تمدن ایرانی، ترجمه: حسن انوشه، تهران، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۷۵.ص۷۸

۲-پلوتارک، حیات مردان نامی، ترجمه رضا مشایخی، ج ۳، چ۴ ، تهران ، انتشارات ققنوس، ۱۳۷۹،ص ۴۵۳

۳-گیرشمن،رومن،ایران از آغاز تا اسلام ،ترجمه محمدمعین، چ۱۱،تهران،انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۷۵،ص۲۴۳

۴-همان:۲۴۴

۵-بیانی،شیرین، تاریخ ایران باستان ۲، ازورود آریاییها به ایران تا پایان هخامنشیان، چ ۱، تهران ، انتشارات سمت، ۱۳۸۱، ص۱۶۱

۶-زرین‌کوب، عبدالحسین، تاریخ مردم ایران ج۱،چ۹، تهران، انتشارات امیرکبیر ، ۱۳۸۴.ص۲۱۳،۲۱۴

۷-همان:۲۱۴

۸-پیرنیا، حسن. ایران قدیم. تهران: انتشارات اساطیر ، ۱۳۷۵،ص۱۱۷.

۹-زرین‌کوب، ۱۳۸۴: ۲۲۰

۱۰-همان : ۲۱۷

۱۱-بدیع، امیر مهدی، عظمت و ذلت داریوش سوم، ترجمه قدرت الله مهتدی،فصلنامه هستی، شماره بهاری، بهار ۱۳۷۲،ص۱۰۴.

۱۲-دیاکونف، میخائیل میخائیلوویچ، تاریخ ایران باستان، مترجم روحی ارباب، چ۵، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۴،ص۱۶۱.

۱۳-هوار، ۱۳۷۵ : ۷۹

۱۴-دیاکونف، ۱۳۸۴ : ۱۶۷

۱۵-زرین کوب، ۱۳۸۴ : ۲۴۰

۱۶-پلوتارک، ج۳، ۴۵۴-۴۵۶

۱۷-استروناخ، دیوید. پاسارگاد گزارش از کاوش‌های انجام شده توسط موسسه مطالعات ایرانی

بریتانیا از سال ۱۹۶۱ تا ۱۹۶۳. ترجمه دکتر حمید شهیدی. تهران: میراث فرهنگی، ۱۳۷۹ص۴۵

۱۸-دیاکونف، ۱۳۸۴ : ۱۶۸

۱۹-زرین‌کوب، ۱۳۸۴: ۲۴۷

۲۰-دیاکونف، ۱۳۸۴ : ۱۷۷

۲۱-هوار، ۱۳۷۵ : ۸۰

۲۲-گیرشمن، ۱۳۷۵: ۲۵۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *