‍ به بهانه سالروز درگذشت مریم میرزاخانی/23 تیرماه

به قلم: علی فرنودیان

1. اسم مریم میرزاخانی را بار اول دبیرستانی که بودم شنیدم. کسی بود که نشنیده باشد یعنی؟ با دو طلای المپیاد ریاضی جهانی المپیادی المپیادیها بود. یک جور مظهر نبوغ.

بعد که رفتم شریف، آن روزهای اول که هنوز المپیادیها رفقای صمیمی نشده بودند و  یواشکی به هم نشانشان می‌دادیم که مثلا این رضا صادقیه‌ها! طلای ریاضی جهانی! مریم میرزاخانی باز هم جایگاهش ویژه بود.

دوستی داشتم که وقتی مریم را جلوی ساختمان ابن‌سینا می‌دید،  می‌گفت «نگاه مریم میرزاخانی به من افتاد، به آی‌کیوم چند تا اضافه شد‌.» دیگری سری تکان می‌داد و می‌گفت «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند.» 

۲. بعد سالیان دراز گذشت و خبر دکترا گرفتن و پیشرفت‌های علمی او دورادور رسید. نه که انتظار دیگری باشد البته. می‌چرخید بین هاروارد و پرینستون و استانفورد و در بالاترین سطوح می‌درخشید. تعجبی نداشت. حتی مدال فیلدز را هم که برد باز تعجب نکردم.

یعنی فیلدز را به جز او کس دیگری باید می‌برد؟ به جایش آنچه همیشه متعجبم می‌کرد بی‌سر و صدا بودنش بود و افتادگیش‌. هستند آدم‌هایی که با یک دهم دستاوردهایش خدا را هم بنده نیستند. مریم میرزاخانی ولی ساکت بود.

یادم هست آن روزهای بعد از مدال فیلدز، که اسمش دوباره سر زبان‌ها افتاده بود و باز شده بود اسم خاص، با برادرم صحبت می‌کردم و به مصداقِ مشک آنست که خود ببوید می‌گفت «دیدی حتی وبسایت شخصی نداره؟ دمش گرم واقعا.»

۳. خبر سرطانش را از تلگرام که دیدم، فرستادم برای یکی از آن صمیمی‌ترین دوستان زندگی که دوست مشترکمان بود و پرسیدم که واقعیت دارد یا نه، و گفت که ایکاش این لامذهب هم جزیی از آن این همه دروغی بود که از تلگرام در می‌آید، واقعیت است و بیمارستان است.

گفت که همه می‌پرسند «چرا مریم؟» ده دقیقه‌ای حرف زدیم، حرف از دنیا و از بد نشستن تاس و از بخت و اقبال بد. بهتر از من می‌دانست که «چرا» سوالی نیست که اینطور مواقع معنی و کاربردی داشته باشد، ولی غم راستش با منطق و استدلال میانه خاصی ندارد. خداحافظی که کردیم دیدم قادر به کار نیستم.

نیم ساعتی نشستم جلوی پنجره‌های بزرگ کتابخانه و بیرون را نگاه کردم و ملودی آقای گلاکِ دوست‌داشتنی را گوش کردم و بعد وسایل را جمع کردم و رفتم. بعضی روزها هست که آن «که چی؟» ِ درون آدمی قویتر از آن است که کار کند.

۴. مریم میرزاخانی دوست من نبود، ولی بیست و دو سال مثالِ من بود از آدمی که از سختکوشی‌ و همت و نبوغش بهترین استفاده را کرده؛ از آدمی که با خودش در صلح است و عشقش نه به اسم در کردن و معروفیت، که صرفا به ریاضی است و به کارش؛ از آدمی که در کمتر از چهل سال روی این کره خاکی، یک انحنایی به مرزهای کائنات داده.

امروز صبح بیدار شدم به این خبر گند که آن دختر ساکتِ مانتوخاکستریِ دانشکده ریاضی، آن خانم موقر پیراهن آبی کوتاه‌موی برنده مدال فیلدز، آن «مریم» ِ گفتگوهای طولانی من و دوستانم درباره نبوغ و سختکوشی، یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت. ایکاش مثال‌ها نمی‌رفتند.

یادش گرامی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *