
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند،
که اعتراض به اسرارِ علمِ غیب کند.
بر من، به پاس رندی و دلشدگی، دراززبانی بیهودهگوی خرده میگیرد و مینکوهدم که با رازهای دانش نهان، بیگانه است و آن را دانشی بیپایه و پندارینه میداند.
زیباشناسی
اگر پیشاورد شناسهی گسسته: مرا، را کاربردی زیباشناختی بدانیم، این کاربرد از سر شگفتی بسیار میتواند بود. حافظ میگوید: «ای شگفتا شگفت! نادانی خاماندیش که زبان خویش را در لگام ندارد، مرا مینکوهد: کسی که از رازهای نهان آگاه نیست و جز بدانچه بر او آشکار است و آن را میبیند، باور نمیتواند داشت.» فضول کنایهای است ایما و فروزه از فروزه، از رویهنگرِ نیک کمدانش که یکسره با ژرفاندیشی و بینشوری بیگانه است و زبان ژاژخای هرزه درایاش را در فرمان ندارد و همواره، نااندیشیده و ناسنجیده، سخن میگوید. عیب و غیب ییاوند (=قافیه)های این آغازینه (=مطلع)اند؛ لیک افزون بر آن، با یکدیگر همگونی یکسویه در آغاز نیز میسازند.

باورشناسی
پرسشی ناگزیر که در این بیت ذهن را به خود درمیکشد، این است که: رندی و دلشدگی چه پیوندی بنیادین با نهاندانی میتواند داشت و چرا ناآگاهی از آن، به ناچار، مایه و خاستگاهی میتواند شد، دراززبانی و خردهگیری و نکوهش بیپایه و کانایانه را؟ پاسخی که بدین پرسش میتوانم داد، این است: در بیت، از دو ویژگی و هال و هنجار شگرف سخن رفته است که کانایِ هرزهدرای، به پاس آن دو، زبان بر خواجهی دلشدگان رند دراز میدارد: رندی و دلشدگی، دلشدگی، به یکبارگی و در سرشت و ساختار، هال و هنجاری است آمدنی، نه جستنی و فرادستآوردنی. هنجارِ کار، در آن، نمودن است و ربودن: رویی مینمایند و دلی میربایند. هرگز هیچ دلشدهای، آگاهانه و به خواست خویش و با اندیشیدن و برنامه ریختن، دل به یاری نمیبازد و در نهان و نهاد خود، توفانی روانی و رانهای (=عاطفی) برنمیانگیزد و هنگامهای نمیسازد. یار است که رویی مینماید و او را میافساید و دل از وی میرباید و دری بر جهانی شگفت و دیگرسان، چشم ناداشته و نابیوسان (=غیرمنتظره) را بر او میگشاید.
بر همین پایه است که آن شوریدهی شکرسخن شکرشکن دلشدگی را هال و هنجاری بَرین و گوهرین میداند که گِل آدمی را، با آن و به پاس آن، سرشتهاند. نمونه را در بیتی، بر آن رفته است که دلشدگی و اندوه سپند و ارجمندِ آن، گنجی است گران در ویرانهی جهانِ پیکرینه که خدایگانِ زمانِ بیآغاز آن را به دلشدگان ارزانی داشته است:
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد،
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم.
نیز، در این بیت دیگر، مهرآمیز و شورانگیز، دلشدگی آغاز و انجام و انگیزه و آماجِ پدید آیی و پیدایی آدمی و زندگانی او در گیتی دانسته است:
رهرو منزل عشقیم و زسر حد عدم،
تا به اقلیم وجود، این همه راه آمدهایم.
در این آغازینهی رازینه نیز، شیدایی را با پیدایی جهان در پیوندی تنگ و ناگسستنی و ورجاوند شمرده است:
در ازل، پرتو حسنت زتجلی دم زد؛
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد؛

داستان رندی نیز کمابیش همان است: رندی نیز، همانند دلشدگی، در سرشت و سرنوشت آدمی است؛ لیک، وارونهی دلشدگی که در دمی، با نمایش و رُبایش، به انجام میتواند رسید، هال و هنجاری است نیک باریک و دشوار که در روندی دیرباز و براکنده از گُرم و گداز و سوز و ساز، به انجام میتواند رسید؛ از دیگر سوی نیز، تنها شماری اندک از دلشدگان، بدان کام مییابند که راهی توانکاه و پایفرسای، شکیبسوز و مردآزمای، رنجافزای و جانگزای را بپیمایند و به فرجام آرند که در جُستن و جَستن، چون کوه، پایبرجای و نستوه باشند. راه بردن به رندی، در رهرویِ راز، تنها در توانِ پایدارترین و استوارترین کسان، در میان دلشدگانی است که در شمارِ فرجامیانند، آغازیان و میانیان را، گامی و کامی در این راه نمیتواند بود. دلشدگی نیرویی است ناگزیر، رندی را؛ زیرا که نیرویی است چیره و برتر و فرادست و همواره پیروز که دلشده را برمیانگیزد و به پیش میراند و هر آنچه را، در راه رسیدن به رندی بازدارنده است، میروبد و از میان برمیدارد تا مگر دلشده، در فرجام پویه و جویهی خویش، به پایگاه بلند و بیهمانند رندی بتواند رسید. دلشدگی، این جویه و پویه را، بهانهای است بهینه و پشتوانهای پُرتوان و ابزاری همواره در کار که رهرو را، ناچارهای است ناگزیر و او، بیبهره از آن، راهی را که در پایان به رندی میتواند انجامید، هرگز نمیتواند پیمود.
بِدُرُست، از همین روست که راه بردن به رندی، هر چند در گرو کوشش دلشدهی رهرو است، در گرماگرم و گیراگیر کوشش و به ویژه در ردههای فرجامین آن، نیازمند و بازبسته به نیرویی فزونتر و فراتر خواهد بود که آن را کشش مینامیم. کوشش به رهرو دلشده بازمیگردد و خواست و تلاش او؛ لیک کشش دهشی ایزدی است و رهرو زمینههای فرجامین راه را، تنها به یاری و پشتیبانی آن میتواند پیمود و پس پشت نهاد.
بر همین پایه است که خواجه رندی را بازبسته به خواست دوست میداند و میخواند:
گرچه رندی و خرابی گنه ماست، ولی
عاشقی گفت که: تو بنده بر آن میداری.
هم از این روست که حافظ، در این بیت دیگر، رندی و دلشدگی، هر دو را سرشته در هستی آدمی و بازبسته به روز نخست دانسته است:
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق،
شرط آن بُوَد که جز ره آن شیوه نسپریم.
نیز، به همان سان، از آن است که رندی و دلشدگی را، در این بیت، پیشهی همیشیگی خویش خوانده است:
همیشه پیشهی من عاشقی و رندی بود؛
دگر، بکوشم و مشغول کار خود باشم.
گزارش این بیت، از کتاب «در بیشهزارهای پندار» است که با دستوری (اجازه) استاد، برای نخستین بار در شماره 32 نشریه رهآوردمهر به چاپ رسید و امید است که به زودی از سوی انتشارات گویا چاپ و روانه بازار نشر گردد.