
جوانان ایرانی! یا بهتر بگویم: ایرانیان جوان! روی سخن با شماست؛ با شما جوانان برومند ایران زمین؛ با شما که میباید پیروزمند و سرافراز، گذشتة ایران را که در غبار هزارهها گم شده است، به آینده آن بپیوندید؛ گذشتهای که هر چه بیش در آن میکاویم و میپژوهیم، بیش از سترگی و گرانسنگیش به شگفت میآییم و بیش بدان مینازیم؛ نیز آیندهای که در سایه تلاش و توان شما که سازندگانِ نستوهِ فرداهایید، میباید آنچنان باشد که بتوان بدان نازید؛ میراث گران ارج و شکوهمند نیاکان را، شمایید – شما ای جوانان پرتوان! که از پیشینیان میستانید، فرهمند و پرفروغ؛ تا به پسینیان بسپارید. ایران، این سرزمین سپندِ هزارهها، با همه والاییها و شگرفیهایش، در شماست و با شماست که از گذشته به آینده میرسد؛ آری! شمایید که اگر از بُنِ جان و از ژرفای دل به جاودانگی ایران باور یافته باشید، این جاودانگی را در پهنه تاریخ و فرهنگ جهان رقم میزنید. همان ایران که از دیرینه روزگاران تاکنون فراز و نشیبهایی بسیار را پیدرپی در نوشته است؛ و خیزابههایی سترگ و سهمگین از رویدادها را، همواره ایستا و پایدار، از سر گذرانیده است؛ همان ایران که به یاری فرهنگ درخشان و بیمانند خود، پیوسته ققنوسوار، از درون خاکستر خویش، زنده و زیبا و زرین، سربرآورده است؛ و نیز همچون آن «طرفه مرغ دلستان» هر بار راز پایاییش را که ریشه در پویاییش دارد، به شیوهای دیگر، در نغمهای نوتر، ساز کرده است؛ و دمساز و دلنواز، با پژواکی جهانی، به آواز باز گفته است. گوییا پیر جانآگاه نشابور، عطار، آن پیر پاک اسرار، همین راز را، راز جاودانگی ایران را، در نماد ققنوس، در این بیتهای دلاویز سروده است:
هست ققنُس طُرفه مرغی دلستان؛/ موضع آن مرغ در هندوستان.
سخت منقاری عجب دارد دراز؛/ همچو نی در وی بسی سوراخ باز.
قربِ صد سوراخ در منقار اوست؛/ نیست جفتش؛ طاق بودن کار اوست.
هست در هر ثقبه آوازی دگر؛/ زیر هر آواز او، رازی دیگر.
چون به هر ثقبه بنالد زار زار، مرغ و ماهی گردد از وی بیقرار.
جمله درندگان خامش شوند؛/ در خوشیِ بانگِ او، بیهش شوند…
سال عمر او بُوَد قربِ هزار؛/ وقت مرگ خود بداند آشکار.
چون ببرد وقتِ مردن دل زخویش،/ هیزم آرد گرِدِ خود صد حُزمه بیش.
در میانِ هیزم آید بیقرار؛/ در دهد صد نوحه آن دم زار زار…
بس عجب روزی بُوَد آن روز او!/ خون چکد از ناله جانسوز او.
باز چون عمرش رسد با یک نَفَس،/ بال و پر بر هم زند از پیش و پس.
آتشی بیرون جهد از بال او؛/ بعد، از آن آتش، بگردد حال او.
زود بر هیزم فتد آتش همی؛/ پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی.
مرغ و هیزم هر دو خود اخگر شوند؛/ بعدِ اخگر نیز خاکستر شوند.
چون بمانَد ذرهای اخگر پدید،/ ققنسی آید زخاکستر پدید.
آتش آن هیزم چو خاکستر کند،/ از میان، ققنس بچه سر بر کند.
هیچ کس را در جهان این اوفتاد،/ کو پس از مردن بزاید یا بزاد؟!

آری ققنوس نماد ایران است؛ ایرانی که در درازنای هزارهها، هر زمان، از پای در افتاده است، با رستاخیزی شگفت، از جای برخاسته است؛ تا دیگر بار، فرازجوی و سرکش چون آتش، از درون خاکستر خویش برخیزد و در جانِ جهان، با فرّ فرهنگ خود، شرر ریزد. فرهنگ ایرانی که بی هیچ گمان و گزافه یکی از درخشانترین فرهنگهای جهانی است، در روزگاران تباهی و سیاهی و بیراهی، همواره آتشی مانده است فروزان و سوزان، در زیر خاکستر. این ققنوس، زایا و زیا در مرگ، جان خویش آن آتش را، دلنشین و دلنشان، جانگزین و جهانستان، به هر سوی در گسترده است.
ایران، در سایه فرهنگ دیرمان خویش، جاودان مانده است و خواهد ماند؛ تا بدانسان که دستانزنِ داستانها نظامی، در هفت پیکر، یکی از آن پنج نامه نامی فرموده است، دلِ جهان گردد:
همه عالم تن است و ایران دل؛ /نیست گوینده زین قیاس خجل.
چونکه ایران دلِ زمین باشد،/ دل زتنِ بِه بود؛ یقین باشد.
این سرزمین بهین مهین، «خونیرث بامی»، با فر و فروغ فرهنگ خویش، نامی و گرامی، در جهان درخشیده است؛ و دیگر سرزمینها را پرتو بخشیده است؛ همان فرهنگ که در روزگاران کهن، فرزانهای چون افلاتون را بر خود شیفته میداشت و برمیانگیخت که به هر روی، زبان به ستایشش بگشاید؛ نیز در روزگاران نو، همدوش و همراه با فرهنگ اسلامی، تاریکیهای تنگبینی و کژاندیشی را در اروپای سدههای میانین، با فروغ کاونده و تیرگیزادی خود، فرومیشکافت؛ و شالودههای رستاخیز فرهنگی و «نوزایی» را در آن سرزمین میریخت؛ تا بدان جای که اندیشمندی آزاده چون کارل گوستاویونگ را ناچار میساخت که بند از زبان برگیرد و بگوید که اگر این فرهنگ گرانسنگ نمیبود و به باختر زمین نمیرفت، هرگز فرهنگ پیشتاز نو در آن سامان آغاز نمیگرفت؛ و اروپاییان به آنچه بدان رسیدهاند، نمیتوانستند رسید.
آری! ایرانی جوان! ای سربلند برومند! اینک بر تست که بجویی، بکاوی، بیندیشی؛ تا بدانی که در کجای تاریخ ایستادهای؛ و چونان ایرانی، چه بخش و بهرهای، چه ارز و ارجی در فرهنگ جهانی داری. بر تست که با شناخت و آگاهی، بدور از هر گونه خشکاندیشی و یکسونگری، بنگری و بیندیشی که کیستی و در کجایی؛ و در این جهان تبآلوده آشوبزده، به چه کار آمدهای؛ چه راهی در برابر تست؛ و چگونه میبایدش پیمود. بر تست که گنجینههایی گران و فزونمایه را بیابی و بکاوی که بالابلند و سرافراز، بر آنها ایستادهای؛ بر تست که با شناخت گذشته ایران و آگاهی از پایگاه خویش در تاریخ، شالودههای آیندهای را استوار بریزی که دستِکم همسنگ و همپالای گذشته تو باشد.
آری! اینهمه بر تست، به ویژه در این روزگار آشفته که هر دم سامانی فرهنگی از هم میپریشد؛ تا سامانی دیگرگون جای آنرا بگیرد؛ در این روزگار سرگشتگی و خودباختگی که هر زمان پایگاهی فرو میریزد؛ تا آدمی را به ناگاه در تهیگی رها سازد؛ و او را، گسسته از ریشهها و بنیادهایش برباید؛ و همچون خاشاکی در باد، به هر سوی ببرد.
آری! در روزگار گسستنهاست که به ویژه میباید پیوست؛ در روزگار فروریختنهاست که به ویژه میباید ساخت. اینک، آن روزگار بیفریاد است! روزگاری که ما از هر سوی با تازشهایی فرهنگی و اندیشهای رویاروییم که میتوانند ما را از ما بستانند؛ و از خود تهی گردانند؛ تا بازیچهای بشویم در دست فریبکارانی نیرنگباز و دسیسهپرداز که به خیرگی سودای چیرگی بر ما را در سر میپرورانند.
دلبندم! ای ایرانی جوان! اینک زمان آن فرا رسیده است که دیگر بار شکفتن را، بازگشت به خویشتن را بیاغازیم؛ و چون ققنوس از خاکستر خویش برآییم؛ تا زنده و زیبا و زرین، زیستنی بشکوه را که برازنده ما چونان فرزندان ایران است، از سر گیریم.
یارینامه:
پرنیان پندار(جستارهایی در ادب و فرهنگ)، دکتر میرجلالالدین کزازی، (1376)، چاپ اول، انتشارات روزنه.
نکته: این مقاله بنا به انتخاب و صلاحدید دکتر میرجلالالدین کزازی از کتاب پرنیان پندار اخذ شده و در سی و یکمین شماره از ماهنامه رهآوردمهر به چاپ رسیده است.